داستان
داستان

کاش میدونستی جهانم بی توالف نداره
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من پوریا17سالمه واین وبلاگم موضوع خا30 نداره هرچی باشه میذارم واگروبلاگ خواستیدپیام بگذارید
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
نويسندگان
پوریا
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 19078
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

جزای عشق9  <-PostCategory-> 

من اصلن از اين قانون که اگه يه تصادف باعث نقص عضوبشه طرف بايد دختره رو عقدکنه خبر نداشتم! اين رو يکي از پرستارا بهم گفت! رضا کلي روي من فشارمي آورد که رضايت بدم وپول ديه رو بگيرم! ميدونستم اگه پول ديه رو بگيرم مثل حق الارثم يه قرونش هم به من نميرسه! منم با اون وضعيت هيچ اميدي براي زندگي نداشتم. تااينکه اون پرستار به من گفت يه همچين فانوني هم هست. اين تنهاشانس من بود که هم ازاون خونه فرار کنم وهم پول ديه ام رو خرج درست کردن وضعيت جسميم کنم! اولش مسيا مخالف بود! خوب معلوم بودکه تو کتش نميره! ولي بامهام که صحبت کردم وبهش گفتم خواستم قانونيه توي فشار قرار گرفت واين کارو کرد. وقتي رفاتم خونه ي مسيا تازه فهميدم که چي کارکردم! يه جورايي زندگي خودم رو دستي دستي نابود کردم! از کاري که کرده بودم پشيمون شده بودم! بايد زودتر ميگشتم دنبال يه خونه تا از مسيا طلاق ميگفتم. ولي خوب اون خودش اينجا روبرام گرفت وپول ديه روهم به جاي مهرم بهم داد وطلاقم داد.اليته بعد از اينکه کلي تحقيرم کرد! با پول ديه پاوصورتم روعمل کردم! لنگيدن پام هم بخاطر همون تصادفه! اصلن دلم نميخواست زير دين مسيا بمون! اون فکر ميکرد من بخاطر مال ومنالش اين کارو کردم در صورتي که من هيچ چشمي به مال اون نداشتم! گشتم دنبال کار تا خورد خورد پول ديه رو بهش برگردونم. وقتي توي اون شرکت استخدام شدم مسعودي روديدم! من اصلن اون روز مسيا رو توي شرکت نديدم! روز بعد وقتي ديدمش کلي ترسيدم! ميدونستم که اگه بفهمه فکر ميکنه از قصد اومدم توي شرکتش. ميخواستم از شرکتش برم ولي ترسيدم که اگه انصراف بدم بيشتر شک کنه! البته وقتي اسم کوچيکم رو پرسيدشک کرد ولي نميدونم چرا اون موقعه نفهميد. تااينکه تو اومدي....من خيلي سعي کردم پست بزنم! ميدونستم اگه بفهمي قبولم نميکني! حتي اگه تو قبول ميکردي مسيا نميزاشت! ميدونستم که تو وصله ي من نيستي! من از سطح متوسط رو به پايين جامعه وتو اون بالا بالاها! همه جور سعي کردم پست بزنم ولي تو ....تو کنار نرفتي! من دوست داشتم ايليا! محبتات منو وابسته کرده بود! همون موقعه اي که از شرکت زدم بيرون ميدونستم اگه دوباره ببينمت واميدم! اماتو اومدي! تواصرار داشتي که اين بازي شروع بشي! وبالاخره هم من نتونستم مقاومت کنم!...تو...تو روح منو تسخير کرده بودي!

به اينجا که رسيدم بغضم ترکيد وباهق هق گفتم:ولي....ولي خيلي راحت خطم زدي! حتي نزاشتي داستان روبرات توضيح بدم! حرف برادرت روگوش دادي! فکرکردي من بخاطر مال ومنالت باهات ازدواج کردم درصورتي که اين تنهاچيزي بودکه اون موقعه من حتي بهش فکر نميکردم! ...تو ...خيلي بدکري د ايليا! خيلي.... .

هق هق گريه ام تاب نفس کشيدن روازم گرفته بود! ديگه نميتونستم چيزي بگم!چشمام روبستم تا اشکام گره گره پايين نريزه که بين عطر ايليا فرو رفتم. دست هاش دورم حلقه شده بود وروي موهام رومي بوسيد وآروم زمزمه ميکرد: گريه کن ! گريه کن خالي شي!

توي آغوش ايليا ساعت هاگريه کردم! انقدر که دلتنگي تمام اين چندماه از تنم بيرون بره! دلتنگ ايليا بودم! دلتنگ مهربونيش! دلم ميخواست توي بغلش حل بشم! توي وجودش گم بشم! هيچي نميگفت وميزاشت خودم وخالي کنم. من ايليا رودوست داشتم! باتمام بدي هاش هنوز عاشقش بودم اين چيزي بودکه وقتي توي آغوشش بودم فهميدم. وقتي بابوي عطرش آروم گرفتم فهميدم تمام اين کار هاش بيشتر از اينکه من رو از خودش دورکنه منو به خودش نزديک تر کرده بود!

وقتي سرم رو از روي سينه اش برداشتم تمام بلوزش خيس شده بود.باخنده درحالي که هق هق هاي آخرم روجمع ميکردم گفتم: دوش گرفتي؟

نگاهي به بلوزش انداخت و لبخندي زد وباپشت دستاش اشکام رو پاک کرد.دستم رو توي دستاي بزرگ ومردونش گرفت وگفت: منو ببخش نهال! نبايد اين همه مدت عذابت ميدادم!

سري تکون دادم وگفتم:مهم نيست!

دستي لاي موهاش کشيدوگفت: حرف هاي مسيا چشمام رو کورکرده بود! فکرميکردم تو از اون دخترايي که بعد از يه مدت طلاق ميگيرن ومهرشون روميخوان! يه ماه اول فقط به اين فکر کردم! حتي فکرش برام سنگين بود! تااينکه اون شب...اون شب که حالم خيلي بد بود پيش مسيا مست کردم! تحمل باور اين موضوع از عهده ي من خارج بود! بخاطر همين با اون حال خراب اومدم خونه! باور کن اصلن نميخواستم ناراحتت کنم! ولي اصلا کنترل رفتارام رونداشتم!

دلم نميخواست اون شب رو دوباره يادم بيارم سرهمين گفتم: ولش کن مهم نيست!

با شصتش چونه ام رو گرفت بالا وگفت: منو ميبخشي نهال؟

ني ني چشماي سبز ميلرزيد! من ايليا رو بخشيده بودم. بالبخندگفتم: من بخشيدمت!خيلي وقته! وهمين حرف من باعث شدکه دوباره توي آغوشش گم بشم! نوازش آروم دستش آرامش رو توي وجودم ميريخت. آرامشي که بعد از اون مدت تحمل سختي يه خورده برام زياد بود! چند دقيقه بعد از آغوشش اومدم بيرون و با قيافه ي حق به جانب گفتم:ايليا؟ اون دختراکي بودندکه زنگ ميزدند بهت؟

خنديد ونوک بينيم رو فشار داد وگفت: جون به جونتون کنن شما زنا حسوديد!

با دلخوري گفتم:جواب منو بده!

ـ يه مشت آدم مزخرف! واسه حرص دادن تو شماره ي خونه رو بهشون دادم!

ـ دستت دردنکنه ديگه! دردخودم کم بود، توام هي بيشترش ميکردي!

خودشم يکم ناراحت شدوگفت: اين چند وقته اشتباه زياد کردم نهال! لطفا به روم نيار!

ـ قول بده! ايليا بهم قول بده ديگه هيچ وقت منو تنها نزاري! ديگه هيچ وقت اين کارو بامن نکني!

نگاهم کرد وگفت: باشه! قول ميدم! توام قول بده ديگه هيچوقت هيچي رو ازمن پنهون نکني، باشه؟

سرم رو تکون دادم و از جام بلندشدم. مشغول شستن ظرف ها بودم که دوباره از پشت سر بغلم کرد. با اعتراض گفتم: توجه علاقه اي به اين کارداري؟ بابا دارم کارميکنم ها!

ـ من که بهت گفتم دلم زود به زود براي فسقل بابا تنگ ميشه!

از گوشه ي چشم نگاهش کردم وگفتم: فقط فسقل بابا؟

ـ اين رو بدون نهال، اگه من اين بچه رودوست دارم بخاطر اينکه بچه ي توِ! بخاطر تو من اين فسقل رو دوست دارم!

باخنده گفتم: بزار ظرفارو بشورم ايليا بعد خواستي تا شب ميتوني بغلم کني!

بوسه اي روي گردنم گذاشت وازم جداشد. بعد از شستن ظرف ها خواستم يکم اذيتش کنم. رفتم توي اتاق ودرو قفل کردم. چند دقيقه ي بعد دستگيره ي دربالا وپايين شد. وقتي ديد در باز نميشه گفت: در چرا باز نميشه نهال؟

باخنده گفتم: خوب چون قفله!

ـ دِ! درو چرا قفل کردي؟ بازش کن!

ـ چي ميشه منم يکم اذيتت کنم؟

ـ مگه تو مثل من بدجنسي؟

ـ بيشتر!

ـ نميشناختمت!

ـ خوب الان بشناس!

ـ اذيت نکن نهال! باز کن درو!

ـ مامان فسقل وفسقل ميخوان لالا کنن!

ـ خوب باباي فسقلم ميخواد لالا کنه!

ـ بابا ي فسقل طبق معمول روي کاناپه لالاکنه!

ـ اي بابا! من آشتي کردم که ديگه از خوابيدن روي کاناپه راحت بشم!

ـ بيا! ديدي نيتت خالص نبوده! حقته پشت دربموني!

ـ عجب! خيلي خوب! پس مابريم نيتمون روخالص کنيم!

خنديدم وروي تخت ولوشدم. يکم که گذشت دلم طاقت نياورد که باهاش آشتي باشم اما دور از اون باشم. درو باز کردم وديدم روکاناپه دراز کشيد وچشماش روبسته.از بالاي کاناپه خم شدم و لپش رو بوسيدم. همين که خواستم سرم رو بلندکنم، کمرم رو گرفت واز بالاي کاناپه منو کشيد وانداخت روي خودش.جيغ کوتاهي کشيدم وگفتم: نکن ديوونه مي افتم!

ـ ديدي که نيفتادي!

از روي شکمش بلند شدم و گفتم: اگه ميخواي....

با شوق وذوقي کودکانه از جاش بلند شدوگفت: بيام؟

با خنده سرم روتکون دادم. پريد بالا ومنو از زمين کند وگرفت توي بغلش.سرم رو به سينه هاي پهنش تکيه دادم و گفتم: ايليا؟

درحالي که داشت با اون چشماي سبزش نوازشم ميکرد گفت: جانم؟

عطرش رو بلعيدم وبا آرامش درحالي که چشمامو ميبستم گفتم: هيچي!

با چشماي بسته منو گذاشت روي تخت وخودش هم کنارم دراز کشيد. غلطيدم وپشت به اون خوابيدم. دستاش رواز زير بلوزم گذاشت روي شکمم وگفت: فسقل بابا خوبه؟

ـ اوهوم!

ـ مامان فسقل بابا چي؟

ـ اونم خوبه البته اگه باباي فسقل بزاره بخوابه!

پيشونيش رو به سرم تکيه دادو درحالي که موقعه ي حرف زدن لبهاش به لاله ي گوشم ميخورد گفت:نهال؟

ـ هوم؟

ـ مسيا که ...بهت دست.....

نزاشتم حرفش تموم بشه.برگشتم و گفتم: من و اون دوتا غريبه بوديم! همين!

با لبخند گفت: ميدونم!

ـ پس چراميپرسي؟

نفسش رو باحرص بيرون داد وگفت: ميخواستم مطمئن بشم.رفتم توي بغلش و اجازه دادم دستاش توي موهام بازي کنه ومن با نوازش آروم دستش خوابم ببره.

وقتي بيدار شدم ايليا هم چنان خواب بود.بدون اينکه بيدارش کنم از جام بلند شدم وخودم رو سپردم زير دوش آب. زير دوش دستم رو روي شکمم کشيدم وزمزمه کردم: فسقل بابا...چه خوب شدکه اومدي!

حالا که ايليا برگشته بود، حالا که زندگيمون افتاده بود روي روال سابق حالا که همه ي نفرتم از ايليا رو پاک کرده بودم کمکم داشتم به اين بچه هم علاقه مندميشدم.دليلي وجود نداشت که از بچه ي خودم وايليا بدم بياد! بچه اي که ايليا رو دوباره بهم برگردوند!

با پوشيدن يه تاب سفيد روي جين قرمزم، سشوار کردن موهام وبعد از يکم آرايش از حموم بيرون اومدم. عجيب بود که ايليا هم چنان خوابه. کنارش نشستم وبه صورتش نگاه کردم.صورت برنزه اي که موقعه ي خواب با صورت مسيا مو نميزد!

با پشت دست آروم موهاش رو نوازش ميکردم که بيدار شد. چشماش رو باز کرد. با لبخند گفت: واي نهال...چه خوبه آدم هميشه باديدن يه فرشته کوچولو بيدار بشه!

ـ دلم براي اينطور حرف زدنت تنگ شده بود!از جاش بلند شد وبه پشتي تخت تکيه داد و نگاهم کرد. اول به صورتم وبعد نگاهش کم کم به پايين کشيده شد! از نگاهش معذب شده بودم! يکم خودم رو جمع کردم و گفتم: چته ايليا؟ چرا اينطوري نگاه ميکني؟؟؟

خنديد وگفت: تا حالا اينجوري نديده بودمت!

ـ ناراحتي برم عوضشون کنم!دستاش رو دورم حلقه کرد ويکم با خشونت فشار داد وگفت: آخه من گفتم ناراحتم؟؟؟ کدوم خريه از اينجوري لباس پوشيدن زنش بدش بياد؟؟؟

ـ فشار نده ايليا! استخوانام درد ميگيره!

ـ يعني تو اينقدر زپرتيي؟؟؟

ـ دست شما دردنکنه ديگه!

ـ خودت داري ميگي خوب! به من چه!

ـ اصن ولم کن ميخوام برم!

ـ غلط کردم!باخنده نگاهش کردمو دستمو کشيدم روي گونه اش. پشت دستمو بوسيد و گفت: دلم برات خيلي تنگ شده بود! خيلي!

ـ ديگه داشت باورم ميشد که عشقمون توي قلبت مرده!

ـ اين عشق هيچ وقت نميميره! هيچ وقت!

ـ اميدوارم! سرم رو به شونه اش تکيه داد که با شصتش چونه ام رو کشيد بالا.تو نگاهش تب نياز موج ميزد! تب خواستن. درست مثل شب اول هرم نفس هاي داغش صورتم رو نوازش ميکرد. فاصله ي صورت هامون کم کمتر ميشد ولي ارتباط چشميمون قطع نميشد تا اينکه داغي لبهاش روي لب هاي سردم نشست.

اون بوسه ي طولاني گويا ميخواست تمام دلتنگي اين چندماه رو از تن دوتامون دربياره! هيچ کدوممون دلمون نمياومدکه اون ارتباط قطع بشه! دوتامون نياز داشتيم به اين بوسه هاي داغ! بوسه هايي که چندماه بود به خودمون حرومش کرده بوديم!

بعد از بوسه چشم هاي خمارو سبز ايليا اولين چيزي بودکه ديدم. همونطور که با دستش گردنم رونوازش ميکرد برم گردوند ودوباره خوابوند روي تخت.دستش آروم آروم رفت سمت بند تابم که گفتم: نه ايليا! الان نه!

ـ آخه چرا؟

ـ الان آمادگيش رو ندارم!

نفسش رو بيرون دادو گفت: خيلي خوب! هرجور که توراحتي!

درست بعد از اون شب نميدونم چرا ولي هروقت ايليا ميخواست نزديکم بشه دوباره ياد خاطرات بد همون شب مي افتادم! اگه بابوسيدناش مشکل نداشتم سراين بودکه قبلا هم همديگرو بوسيده بوديم ويه تصوير آروم از از بوسه داشتم ولي وقتي مخواست زيادي جلوبره احساساي هاي بدي بهم دست ميداد!

از جام بلند شدم و سري به آشپزخونه زدم. براي شب ميخواستم قورمه سبزي درست کنم. موادش رو از توي يخچال بيرون آوردم.خواستم دست به کاربشم که سروکله اش پيدا شد وگفت: داري چي کار ميکني؟

ـ شام بزارم ديگه!

ـ شام امشب مهمون بنده اي خانوم کوچولو!

ـ ميدوني که من غذاي بيرون....

ـ مطمئن باش اونجايي که ميبرمت بهت بد نميگذره!

ـ آخه معده ام حساس شده! هرغذايي بهم نميسازه!

ـ چرا؟

ـ اون رو ديگه بايد از فسقل بابا بپرسي!

ـ الهي قوربونش بشم! حالا نميشه فسقل بابا يه امشب رو به مامانش تخفيف بده؟

ـ نچ!

ـ ببين خودت نميخواي بريم ها! دوروز ديگه به جون من غر نزني منو جايي نميبري!

باخنده گفتم: واقعا دلت مياد قورمه سبزي منو ول کني بري بيرون غذا بخوري؟

چشماش برق زدوگفت: ميخواي قورمه سبزي درست کني؟

خنده ام گرفت: حالا بريم يانه؟

نشست روي مبل وگفت: حالا که فکر ميکنم ميبينم نريم بهتره! بخاطر تو دارم ميگم ها!

ـ تو که راست ميگي!

ـ به جون خودم!

مشغول آشپزي بودم.ايليا هم اومده بود توي آشپزخونه وکار کردن من روتماشا ميکرد. وقتي در قابلمه رو گذاشتم تا جابيفته برگشتم ونگاهش کردم.يه جور خاصي داشت نگاهم ميکرد. گفتم: چيه؟

دوتا ضربه زد روي پاشو گفت:بيا بشين اينجا!

آروم آروم بهش نزديک شدم و نشستم روي پاش. دستاش رو دور بدنم حلقه کردو سرش رو فرو کرد توي يقه ي باز تابم وعطرم رو بوکشيد. دستم رو گذاشتم روي سرش وموهاي پرپشت قهوه ايش رو نوازش کردم. بوسه اي روي سرش گذاشتم وگفتم: ايليا...ايليا ي من...

ـ هوووووم؟

ـ خيلي دوستت دارم!

سرش رو آرود بالا وزل زد توي چشمام وگفت: دوباره بگونهال....دوباره!

باخنده درحالي که خودم روتوي بغلش جاميدادم گفتم: دوستت دارم! دوستت دارم! خيلي دوستت دارم!

بوسه هاش از فرق سرم تا روي گردنم در رفت وآمد بود. صورتش رو گرفتم بين دستام ويه بوسه ي طولاني روي لبهاش کاشتم و نزاشتم ديگه ادامه بده و از جام بلند شدم. سري به غذا زدم وبرگشتم توي اتاق.رژم روتجديد کردم ودوباره برگشتم پيش ايليا! با اينکه ديگه پيشم بود ولي انگار دلم بيشتر از زماني که باهاش قهربودم براش تنگ ميشد! همين که دودقيقه نمي ديدمش دلم براش تنگ ميشد. سرش رو گذاشته بود روي ميز.دستم رو فرو کردم لاي موهاش وگفتم: کم خوابيدي که حالا اينجا هم ولو شدي؟

سرش رو بلند کردوگفت: آخه خواب خواب مياره!

ـ اون خميازه است!

ـ راست ميگي؟ آره! پس چي بودکه خواب مي آورد؟

ـ نکنه بوسه هاي من خواب مياره؟

ـ نه! اونا تازه آدمو هشيار ميکنه!

ـ من فکر ميکردم بوسيدن آدمو مست ميکنه!

ـ خوب آره! مستم ميکنه!

ـ بالاخره مست ميکنه يا هوشيار؟

خنده اش گرفت وگفت: ولش کن بابا اصلن! اين غذا کي حاضر ميشه؟

ـ خيلي گشنته؟ حالا خوبه اون همه ناهار خوردي!

ـ آخه قورمه سبزي يه چيز ديگه است! اونم اگه دست پخت تو باشه که ديگه هيچي!

ـ کم کم يه ساعت ديگه بايد صبرکني!

ـ اي بابا! يک ساعت؟ تا اون موقعه يه لنگه پا همينجوري وايستيم؟

ـ خوب توکاروزندگي نداري؟

ـ دارم! ولي...

ـ ولي چي؟

ـ ولي...ولي تو نميزاري به کارم برسم!

ميدونستم منظورش چيه. آهي کشيدم ونشستم روي صندلي. جلوي پام زانو زد ودستام رو گرفت بين دستاش وگفت: چرا دوري ميکني نهال؟

نگاهش کردم. انگار از اين قضيه ناراحت بود که چشماي تيله ايش اونجوري ميلرزيد. نفسم رو بيرون دادم وگفتم: نميتونم خاطرات اون شب رو از توي ذهنم پاک کنم!

ـ يعني...يعني بخاطر اون شب...

سري تکون دادم وگفتم: آره! وقتي بيش تر از يه حدي ميخواي نزديک بشي دوباره احساس بد همون شب بهم دست ميده!

نفسش رو باحرص بيرون دادوگفت: لعنت به من!

ـ اينجوري نگو ايليا!

ـ بعد از اون شب نهال...خودم هم حالم از خودم بهم ميخورد! ديگه تو که حق داري!

ـ شايد...شايد يکم بگذره درست بشه!

ـ درستم بشه خاطره ي اولين نزديکيمون برات تا آخر عمر ميمونه! من چي کار کردم خدا!؟

ـ تو...توناراحت نباش...سعي ميکنم...سعي ميکنم يه جوري باهاش کنار بيام!

زل زد توي چشمامو گفت: نه! تا وقتي ناراحتت کنه من نميخوام! اين واسه خودم هم بهتره! تنبيه ميشم که هرچيزي ارزش امتحان کردن رو نداره! من هيچ وقت مشروب نميخوردم! اون شبم به پيشنهاد مسيا اين کارو کردم! ولي حدش از دستم دررفت!

صورتش رو نوازش کردم ولبخند زدم. از اينکه حتي توي مسائل خصوصيمون هم منطقي فکر ميکرد خوشم مياومد! دستام رو بوسيد وگفت:منو ببخش نهال!

ـ من فراموشش کردم! توام فراموش کن!لبخندي توي صورتم پاشيدو از جاش بلندشد.

شام که آماده شد ميز روچيدم.ايليا حموم بود.رفتم پشت درحمام ودر زدم: ايليا؟

صداي شرشر آب قطع شدوصداش اومد: جانم؟

ـ شام حاضره!

ـ اومدم. ودوباره صداي آب بلندشد. پشت ميز نشستم ومنتظر شدم تابياد. چند دقيقه بعد در حاليکه داشت با حوله موهاي خيسش رو خشک ميکرد وارد آشپزخونه شد. بوکشيد وگفت: به به! خانوم گلم چي کرده! برنج رو توي ديس کشيدم و روي صندلي نشستم. موهاش شلخته ريخته بود توي صورتش وجذاب ترش ميکرد! وقتي باولع شروع به خوردن کرد من هم به اشتها اومدم وکفگير رو برداشتم که برنج بکشم. کفگير رو از دستم گرفت وبيشتر از حدمعمول برام برنج کشيد. اعتراض کردم: چه خبره ايليا؟؟ من اين همه نميخورم!

ـ تو رو کارندارم! پسرم به من رفته، شکموِ! آخه شکم اونم بايد پرکني ديگه!

ـ اول از همه که اين بچه فعلا فقط مغز داره آقا دکتر! شما که بهتر ميدونيد! دوم از همه ازکجا ميدوني پسره؟

ـ ميدونم! يعني بايد پسر بشه!

ـ ولي من دختر دوست دارم!

ـ حالا دختر باشه واسه چندسال ديگه! من فعلا پسر ميخوام!

ـ فعلاکه معلوم نيست چيه! بزار دو ماه ديگه معلوم ميشه!

ـ قوربونش برم من!

ـ اِ...! داره حسوديم ميشه ها!

ـ قوربون مامانشم ميشم!

ـ خدانکنه!

ـ بخور ديگه! الان من همه رو ميخورم به تو نميرسه ها!

ـ اين خيلي زياده ايليا! من اين همه نميخورم!

با اخم گفت: تو بايد تقويت بشي! بايد ويتامين به بدنت برسه!

ـ ولي نه ديگه اينجوري که خودم وبکشم! من نصف اين روميخورم!

ـ خيلي خوب بابا! هرچيش رودوست داري بخور! ولي دوسه ماه ديگه همچين برنامه ي غذايي بگم مامان برات بچينه که خودت حظ کني!

ـ مامان؟؟؟

ـ نميخوام بچه ام اينجا به دنيا بياد! ميبرمت فرانسه!

باخنده گفتم: مطمئني ديگه پشيمون نميشي؟

ـ چيه؟ نکنه توام بدت نمياد تنهابرم ها!

ـ نداشتيما!!!!

ـ خودت داري ميگي!

ـ ايليا... اين چندوقته کجاميرفتي که خونه نميشستي؟

باخنده گفت: نترس! پارتي نميرفتم!

ـ جدي پرسيدم!

ـ پيش مسيا! ميرفتم ميشستم پيشش تا بعد از ظهر.

ـ خبر داره که من...باردارم؟

ـ نه!

ـ هنوز ميگه بيخيالم شي؟

ـ اوهوم! چراداري اينا روميپرسي؟

ـ همينجوري! تو که نميخواي به حرفش گوش بدي؟

ـ نهال؟؟؟ اگه من ميخواستم به حرفش گوش بدم الان اينجا داشتم باتو قورمه سبزي ميخوردم؟

ـ خوب حالا چرا ميزني؟ ببخشيد! خواست جوابم رو بده که صداي تلفنش بلند شد.از جاش بلند شد ورفت سراغ گوشيش. نگاهي به صفحه اش انداخت و پوفي کرد.دستي به موهاش کشيد و جواب داد: بله... سلام خوبي؟... کجابايد باشم؟ خونه... کجا؟... الان؟... الان که نميتونم! ...گيرنده نميشه!... آخه بيام چي کار؟ بيام قيافه ي نحس ...نه!...ميگم نه!... اصلا فکر نکنم به تو ربطي داشته باشه!... تواينجوري فکر کن!... صد دفعه بهت گفتم دراين باره خودم تصميم ميگيرم!... بله!... ميبرمش... آره! ميخوام ببرمش!... به تو ربطي نداره!... من کار دارم! کار نداري؟خدافظ. ومنتظر نشد که کسي که پشت خط بود جوابش رو بده وقطع کرد.با پريشوني اومد نشست پشت ميز.گفتم: کي بود؟

ـ حلال زاده!

ـ مسيا؟؟؟

ـ اوهوم!

ـ چي ميگفت؟

ـ ميگفت بيابريم جشن!

ـ جشن چي؟

ـ چميدونم! از همين پارتياي شبونه ديگه!

ـ فقط همين؟

ـ آره!

ـ يعني چيز ديگه اي نگفت؟

نگاهم کردوگفت: مگه تو چيزي شنيدي؟

ـ نه! ولي فکرميکنم که درباره ي منم يه چيزايي گفت!

ـ غذاتوبخور!

ـ جوابمو ندادي!؟

ـ کشش نده نهال!

ـ خوب بگو ديگه!

ـ آره بابا جان! ميگفت بخاطر تو نميام! من گفتم همينجوري فکرکن! گفتم ميخوام ببرمت فرانسه! خيالت راحت شد؟

ـ آروم! من که چيزي نگفتم اينجوري جوشي شدي!

دستي کشيد لاي موهاش و گفت: ببخشيد! اين قضيه کلا اعصابم رو ريخته بهم! بشقابش رو پس زدو از جاش بلند شد ورفت توي هال. گفتم: تو که عذاتو تموم نکردي!

ـ ديگه ميل ندارم!

از اينکه ناراحتش کرده بودم خودم هم ناراحت شدم! انگار منم اشتهام کور شده بود! بلند شدم وبا اينکه دوتاقاشق بيشتر نخورده بودم ميز رو جمع کردم. از اينکه تقريبا هيچ کس نمي خواست اين رابطه ادامه پيدا کنه ومن وايليا دست خالي داشتيم ميجنگيديم ناراحت بودم! ازاينکه هيچ وقت اون آرامشي که ميخواستيم روتوي زندگيمون حس نميکرديم بغضم ميگرفت. داشتم ظرف هاروميشستم که صداش از پشت سرم اومد: تو که هنوز چيزي نخورده بودي! چرا غذاتو نخوردي؟

بالبخند مصنوعي گفتم: سير شدم!

ـ با دوتا قاشق؟؟؟

ـ نه، خوردم!

ـ نهال؟ دروغ؟

ـ اشتهام کور شد!

ـ چرا؟

ـ نميدونم!

شير آب رو بست ومن روبرگردوند سمت خودش وگفت: تواز چي ميترسي؟

ـ ازاينکه...ازاينکه ازدستت بدم!

آروم گونه ام رو نوازش کزدوگفت: هيچ وقت نترس! اگه همه عالم وآدم بخوان هم من تنهات نميزارم! مطمئن باش که هميشه پشتتم! اين روبهت قول ميدم!

بازهم يک لبخند مصنوعي ديگه زدم ودرحالي که برميگشتم گفتم:خوبه!

دوباره برم گردوند وگفت: پس الان چرا ناراحتي؟

ـ نه! حالم خوبه!

ـ چشمات که اينو نميگن!

ـ باور کن خوبم! باحرص دستي کشيد لاي موهاش وگفت: باشه! نگو! وازم فاصله گرفت. ميدونستم که دلخور شده.ظرف هارو شستم وبعداز مرتب کردن آشپزخونه برق روخاموش کردم. ايليا توي هال نبود. برق هال روهم خاموش کردم و رفتم توي اتاق. روي تخت خوابيده بود وبه سقف خيره شده بود.گفتم: به چي فکر ميکني؟

ـ هيچي!

ـ ايليا! ميشه بلندشي؟ ميخوام باهات حرف بزنم!

ايليا از جاش بلند شدو خيلي جدي زل زد توي چشمام وگفت: امر بفرماييد؟

بغضم رو قورت دادم و گفتم: چرا هيچ کس نميخواد اين رابطه ادامه پيدا کنه؟

دستي روي صورتم کشيد وگفت: مگه نظر ديگران برات مهمه؟

ـ نه! ولي...

ـ ولي رو ديگه ولش کن! نهال مااگه بخوايم طبق خواسته ي ديگران زندگي کنيم که هيچ وقت نبايد زندگي کنيم!

ـ شايد...شايد اين قضيه روي روابط ما تاثير بزاره!

ـ نميزاره! مطمئن باش!

ـ به مامان بابات گفتي که ...ازدواج کردي؟

ـ آره! همون روزاي اول گفتم!

ـ واينم گفتي که رابطمون خراب شده بود؟

ـ من که نه، ولي مسيا زحمتش رو کشيد! البته مامان اينا ميگن که اين يه مسئله ي کوچيکه وحل ميشه! وپوزخندي زد!

ـ نظرشون...راجع به من چيه؟

ـ ببين نهال، من توي فرانسه خونه ي مستقل دارم، حالا برفرضم که هفته اي يکي دوبار بخوايم بريم خونه ي مامان اينا! مطمئن باش ديگران هيچ نقشي توي زندگي مانخواهند داشت! با اينکه اگه ببيننت عاشقت ميشن! نفسش روبيرون داد وادامه داد: نهال... مگه من براي تو بس نيستم؟

نگاهش کردمو درحالي که دستاش روميگرفتم گفتم:چرا! توبراي من ازهمه ي دنيا بسي!

ـ پس ديگران رو فراموش کن! بزار خودمون زندگيمون روبسازيم نه حرفهاي مردم! مهم اينکه ما بهم اعتماد داشته باشم! همين!

ـ به من اعتماد داري؟

ـ آره!

ـ خوبه!

ـ خسته شدي خانوم کوچولو! ديگه بگير بخواب! وبغلم کردو منوخوابوند روي تخت.از جاش بلند شدو برق اتاق روخاموش کرد.نور کمي که از آباژور مي اومد فضاي اتاق رو روشن ميکرد. کنارم دراز کشيدوگفت: ديگه به هيچي فکرنکن! به هيچ چيز!

سرم رو توي سينه اش فروکردم و عطرش روبلعيدم.صداي ضربان قلبش درست مثل يه لالايي خواب رو به چشمام آورد.

با اينکه به ظاهر رابطمون خوب شده بود ولي من همچنان ميلي بهش نداشتم وهمين قضيه کم کم داشت روي رفتارش تاثير ميزاشت.با اينکه به خودم چيزي نميگفت ولي خودم حس ميکردم که از اين قضيه ناراحته وچيزي به روي من نمياره!

ساعت 3 نصفه شب بود و يک هو احساس سرماکردم وهمين قضيه باعث شد از خواب بپرم. چشمام رو بازکردم که دنبال پتو بگردم که ديدم ايليا سرجاش نيست.با تعجب به اين ور واون ور نگاه کردم تا ببينمش ولي توي اتاق نبود.از جام بلند شدم وتوي هال سرک کشيدم.برق هاي ريز اپن روشن بود ونور کمي به محيط ميداد.ايليا روي مبل نشسته بود وبه نقطه ي نامعلومي خيره شده بود.

از پشت دستام رو انداختم دور گردنش وگفتم: چرا اينجا نشستي؟

دستام وگرفت وگفت: توچرا بيدار شدي؟

کنارش نشستم وگفتم: به همون علتي که تو بيدار شدي!!!

دستي به گونه ام کشيدوگفت: پاشو برو بخواب.

ـ چرا بيدار شدي؟

ـ خوابم نميبرد!

ـ پس بيدار بودي ناقلا!

ـ آره ديگه! گفتم بچه ام روبخوابمونم برم رخت چرکامو بشورم!

باخنده گفتم: چقدرم بهت مياد!

سرم رو به بازوي عضله ايش تکيه دادم و دستام رو دورش حلقه کردم:ايليا... چرا گرفته اي؟ چي شده؟

ـ تنبيه عذابم داره ديگه!

ـ تنبيه؟

ـ خسته ام نهال! از اينکه ازم دوري خسته ام! چيزي به خودت نميگم ولي ازتو... ولش کن اصلا!بعد دستي روي شکمم که يکم برآمده شده بود کشيد وگفت: فسقل بابا چطوره؟

ـ خوابش مياد وخودتم ميدوني که بدون باباش خوابش نميبره!

توهمون حالت بغلم کرد ورفت سمت اتاق. وقتي کنارم دراز کشيد گفت: فردا بريم دکتر؟

ـ بريم!

ـ بگير بخواب خانوم کوچولو! غلتيدم سمتش ودستام رو انداختم دور گردنش وگفتم: ايليا...23 اسفنده! تو يه چيزي يادت نرفته؟

خنديد ونوک بينيم روفشار دادوگفت: بعد از دکتر ميريم خريد!

لبخندي توي صورتش پاشيدم.دستاش رو دورم حلقه کرد وچشماش رو بست. وقتي چشماش رو ميبست معصوم تر ميشد.دلم نميخواست ناراحت باشه! دلم نميخواست با افکار مشوش بخوابه! از طرفي خواب هم از کله ام پريده بود! بهتر بودکم کم با اين قضيه کنار مي اومدم.

صورتم رونزديکش کردم و لب هاش رو بوسيدم.چند دقيقه بعد اونم همراهيم کرد.همونجوري که ميبوسيدمش دستم روآروم سردادم ودکمه هاي بلوزش رو آروم آروم باز کردم.

واسه چند ثانيه انگار هنگ کرد ودستش از نوازش کردن وايستاد. ولي من محلش ندادم وکارم رو ادامه دادم. منو چرخوندو خيمه زد روم.توي چشمام زل زدوگفت: چي کار ميکني نهال؟

ـ همون کاري که بايد بکنم!دلم نميخواد ناراحت باشي!

انگار توي چشماش نور افکن روشن کردندکه اونجوري برق زد.خنديدوگفت: فداي توبشم! ولي نيازي نيست! من صبرم بيشتر از اين حرفاست!

ـ ولي من طاقت ندارم غم رو توي نگاهت ببينم!باخنده منو بوسيد،هزار بار! انگار که ميخواست توي تک تک سلولاي بدنم بوسه بکاره! با اينکه توي تمام مدتي که باهم بوديم سعي ميکردم به گذشته فکر نکنم ولي گاهي خاطرات بداون شب بهم هجوم مياورد ولي به روي خودم نمي آوردم! اين داستان بايد يه جايي تموم ميشد!

ايليا هم خيلي مراعات ميکرد.رفتارش بااون شب اصلا قابل قياس نبود.انقدر ملايم باهام رفتار ميکرد که خودم هم مشتاق تر ميشدم. هرچي بود اون شوهر من بود وما بهم احتياج داشتيم!

سپيده داشت ميزد که سرم رو روي سينه ي مردونش گذاشته بودم و از نوازشي که روي موهام ميکرد لذت ميبردم،به تصويري که از آيندمون ميکشيد گوش ميدادم:مي برمت فرانسه، اونجا برات يه عرسي ميگيرم که همه انگشت به دهن بمونن! البته بعد از اينکه فسقل بابا به دنيا اومد!باحال ميشه ها نهال! فکرکن بچه مون همتوي عروسيمون هست! اونجا زندگي خيلي راحت تر از اينجاست. خودت ميشي خانوم خودت! هرجادوست داري ميري کلي مراکز تفريحي اونجاهست وخوبيش هم اينکه ميتونيم باهم بريم ومثل اينجا محدوديت نداره!

ـ ميدوني ايليا ، من يکم از ورود به محيط جديد ميترسم!

ـ چرا؟

ـ خوب اول از همه که من زبان بلد نيستم، دومش نميدونم محيط اونجا چه جوريه که! من به اينجا عادت دارم نه اونجا!

ـ به اونجا هم عادت ميکني! واسه زبانم نگران نباش! خودم ميشم مترجم خصوصيت تا راه بيفتي!

ـ نميدونم!

ـ نميخواد به اين چيزا فکر کني! بگير بخواب فعلا. سرم رو توي سينه اش فروکردم و گفتم: شب بخير!

ـ صبح بخيرخانوم کوچولو!

باخنده وگوش دادن به ضربان قلبش خوابم برد.

ساعت 11 صبح بود که باصداي شرشر آبي که از توي حموم مي اومد بيدار شدم. ايليا سرجاش نبود. از روي تخت بلند شدم وبعد از جمع کردن روتختي وپوشيدن يه لباس مناسب چند ضربه به در زدم وگفتم: ايليا...زود بيا بيرون! منم ميخوام برم حموم!

ـ باشه الان ميام.

وارد آشپزخونه شدم و بعد از آماده کردن صبحانه خودم مشغول خوردن شدم.صبحانه ام تموم شده بودکه سروکله ي ايليا هم پيدا شد.با اون تيشرت جذب مشکي وگرمکن سفيدي که پاش بود خيلي خواستني شده بود.بالبخند نگاهش ميکردم که گفت: سلام بر بانوي خودم! بهتري؟

ـ سلام! اوهوم! خوبم!

ـ خداروشکر! از جام بلند شدم و براش چايي ريختم.از پشت سر لپش روبوسيدم وگفتم: من رفتم حموم.

ـ مگه صبحانه خوردي؟

ـ آره!

ـ باشه، فقط زود بيا بيرون که بريم دکتر.

ـ باشه.

وارد حموم شدم وبعد از دوش گرفتن همونطوري که فقط حوله دورم بود اومدم بيرون.جلوي آيينه وايستاده بود وداشت به موهاش ژل ميزد. باديدنش توي اون بلوز اسپرت سفيد وجين مشکي براق دلم رفت. منو که توي اون حالت ديد گفت: اين چه وضعشه آخه؟ سرما ميخوري دختر!

ـ خوبه! هواگرم شده !

ـ زود برولباس بپوش ببينم!

ـ چشم قربان!

موهام رو خشک کردم ويه مانتوي شيري رنگ با شال سفيد انتخاب کردم و پوشيدم.يکم هم آرايش کردم و از اتاق اومدم بيرون گفتم: من حاضرم، بريم!

نگاهي به سرتاپام انداخت ولبخندي زد. دستم روگرفت وباهم از خونه خارج شديم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 11:17 توسط پوریا |
مطالب پيشين
» فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +
» جزای عشق/قسمت اخر
» جزای عشق10
» جزای عشق9
» جزای عشق8
» جزای عشق7
» رمان تک عشق/قسمت اخر
» رمان تک عشق20
» رمان تک عشق19
» رمان تک عشق18
» رمان تک عشق17
» رمان تک عشق16
» رمان تک عشق15
» رمان تک عشق14
» رمان تک عشق13
» رمان تک عشق12
» رمان تک عشق11
» رمان تک عشق10
» رمان تک عشق9
» رمان تک عشق8





پيوندها


فندک برقی سیگار لمسی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس داستان و آدرس eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

ساختن وبلاگ
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
آی کیو مگ
یکانسر
ریحون مگ

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com